Friday, July 24, 2009

...

و اما... حس خوب ، بعد از مدتها

Sunday, July 19, 2009

"جایی برای داد زدن"

هی دور،دور،دور... دور بزن در خیابان های شهر،دست انداز های خیابان ها را
رد کن.هی دور،هی دور،دور،دور... دور بازی! این هم شد کار؟ساعت های تفریحت را در ترافیک سنگین بگذران.هی اوقات فراغتت را صرف نگاه کردن از پنجره ی ماشین کن.یعنی اگر بخواهی،بخواهم بروم جایی و اصلا تفریح که نه،فقط بخواهم داد بزنم جایی نیست؟

از مقاله ی فهیمه خضر حیدری،40چراغ،27 تیر 1388

Thursday, July 16, 2009

آه باران

ریشه در اعماق اقیانوس دارد-شاید- این گیسو پریشان کرده
بید وحشی باران
یا،نه،دریایی است گویی،واژگونه،برفراز شهر
شهر سوگواران
هر زمانی که فرو می بارد از حد بیش
ریشه در من می دواند پرسشی پیگیر،با تشویش: رنگ این شبهای وحشت را
تواند شست آیا از دل یاران؟
چشم و چشمه ها خشک اند
روشنی ها محو در تاریکی مطلق
همچنان که نام ها در ننگ
هر چه پیرامون ما غرق تباهی شد
آه،باران،ای امید جان بیداران
بر پلیدی ها-که ما عمریست در گرداب آن غرقیم- آیا چیره خواهی شد؟
فریدون مشیری

Monday, July 13, 2009

...

گاهی اوقات فکر می کنم همه چیز زاده ی توهم منه...توهمی که دیگران در به وجود آوردنش نقش اساسی رو ایفا می کنن

Saturday, July 11, 2009

باز هم شبی دیگر

باز هم قبل از خواب و هزاران هزار فکر مزاحم که مانع از روی هم گذاشتن راحت پلکهام می شن! کاشکی این دوران مزخرف انتظار و تنش و اضطراب که کارم شده هر روز و هر لحظه تلقین و کنترل و تسلط و البته امید دادن،زود تموم شه.از اینکه هیچ چیز و هیچ چیز به معنای واقعی کلمه باعث شادیم از ته دل نمی شه دارم زجر می کشم،اینکه هیچ هیجانی نه تنها قدرت اینو نداره که بخواد به صورت ملموس منو از درگیری های ذهنیم نجات بده و شور و نشاط رو وارد زندگیم کنه که حتی خودش باعث یه درگیری ذهنی دیگه می شه...! چه روزهای بد طاقت فرسایی که حتی احساساتم برام یکنواخت و تکراری شدن و مدام می خوام از شرشون خلاص شم ولی از نابودیشون می ترسم که تنها راه ادامه ی زندگی وجود همین احساساته.فقط کاشکی این دوران سپری شه،همین

Tuesday, July 7, 2009

wherever I may roam

...and the road becomes my bride
I have stripped of all but pride
So in her I do confide
And she keeps me satisfied
Gives me all I need
...and with dust in throat I crave
Only knowledge will I save
To the game you stay a slave
Rover wanderer
Nomad vagabond
Call me what you will
But I`ll take my time anywhere
Free to speak my mind anywhere
And I`ll redefine anywhere
Anywhere I may roam
Where I lay my head is home
...and the earth becomes my throne
I adapt to the unknown
Under wandering stars I`ve grown
By myself but not alone
I ask no one
...and my ties are severed clean
The less I have the more I gain
Off the beaten path I reign
Rover wanderer
Nomad vagabond
Call me what you will
But I`ll take my time anywhere
Im free to speak my mind anywhere
And I`ll never mind anywhere
Anywhere I may roam
Where I lay my head is home
Carved upon my stone
My body lie, but still I roam
Wherever I may roam

Metallica

Friday, July 3, 2009

برای یک دوست

تو امشب نیستی! بر خلاف گذشته... امشب نیستی و این نبودنت رو هیچ وقت تصور نکرده بودم! چون همیشه بودی،همیشه،همیشه،همیشه.نیستی،دور شدی،دور شدیم،"زود دیر شد"،فاصله اومد،چرا؟نمی دونم! خود بزرگ بین شدی؟نمی دونم! حساس شدم؟ نمی دونم!یادته یه بار سر "صد سال تنهایی" مارکز نزدیک بود دوستیمون بهم بخوره؟ برای اینکه نخواسته بودم باورش کنم.از اون شب به بعد اسم "صد سال تنهایی" برام تداعی گر اسم "تو" بود!...هر بار"صد سال تنهایی" بود تو هم بودی! یادته بعد از اون جدایی مقطعی تو 40چراغ راجع به "صد سال تنهایی" می خوندم که اس ام اس دادی؟! الان زندگی من شده همون سالهای تکرار باطل تنهایی! ولی تو نیستی...من "همچنان دوره می کنم شب را و روز را هنوز را" ولی تو نیستی... نیستی که بهت بگم عشقی رو که تجربه کرده بودی یک هزارمش رو دارم شروع می کنم به تجربه کردن...البته شاید...! حتی دیگه قهرمانی راجر هم تو رولند گروس برامون بی ارزش شده!حتی بردنش از نادال تو اسپانیا!!! ویمبلدونه ولی منو تو نه تنها بین گیمها و ستها که اصلا راجع به تنیس به همدیگه اس ام اس نمی دیم!.دیشب خوابتو دیدم ولی رمق ندارم بهت اس ام اس بدم! پارسال همین موقع ها بود نه؟بلیط کنسرت "همای" ی خودمو که تموم شده بود بهت فروختم،خوشحال بودم،از اینکه تو خیال خودم می گفتم با دادن یه خوشی خیلی کم از تکرار یه حماقت بزرگ دیگت دارم جلوگیری می کنم،اینکه "چرا خیلی از چیزا،مثل مرگ،دست خود آدم نیست؟" یادته که این اس ام اسو؟ شب قبلش دادی...من خوب یادمه،چون اون شب از ترس یه اتفاق بد تا صبح خوابم نبرده بود...این خیال زنده نگه داشتن تو،حتی اگه باطل بوده باشه، برام کافی بود،چون زنده بودن تو از زنده بودن خیلی های دیگه برام با ارزش تر بود... .یادته که لحظه لحظه هامو می گفتم برات،بزرگ ترین اسرارتو می گفتی برام،من بودم و تو و به قول خودت همیشه حرف داشتیم برای گفتن...ولی ساکت شدیم...روز به روز...بیشتر و بیشتر...دور تر و دور تر...من الان یه دوست جدید دارم ولی تو حتی نمی دونی که وجود داره...! چه جالب! حتی کادوی تولدت رو هم ندادم!.تا الان "خیلی حرفه ای عمل کردم" "خیلی بزرگ شدم"، تو این دورانی که نیستی حس های جدید رو دارم تجربه می کنم... تا حالا به این فکر کردی که چرا گفتی "راه منو تو اینجا از هم جدا می شه"؟ فقط به این دلیل که من عوام بودم و می خواستم به موسوی رای بدم ولی تو به کروبی؟ می بینی که راهمون بی خود جدا شد! نه موسوی اومد نه کروبی !. یادش بخیر...گذشته...گذشته...گذشته...گذشته ای که خودت برام بودی و خودت به عنوان خودت برام بینهایت ارزش داشتی و من هم برات خودم بودم،یه دوست،جدا از مخالف بودن جنس تو این خاکی که بهش می گن ایران! منو تو دوست بودیم،همدم،همراز...تموم شد؟ نمی دونم... ولی من هنوز زنده ام...خوب یا بدش مهم نیست