Thursday, August 20, 2009

Don`t panic

Bones sinking like stones All that we've fought for
کنسرت راک،دانشگاه،دانشکده ی تربیت بدنی..."شما کنسرت تشریف نمی آرین؟" چه زود گذشت
All these places we've grown All of us are done for
هیجان...تنوع...موسیقی
And we live in a beautiful world Yeah we do, yeah we do We live in a beautiful world
گروه آرمین اسلامی و دوستان،گروهی که توش خوب می زدن،خوب می خوندن...روی سنی که واقعا کوچک بود اونم برای اجرای موسیقی راک،هر چند تو ایران
He deals the cards as a meditation And those he plays never suspect
صدای دست و هیجان حضار از اجرای این آهنگ
He doesn't play for the money he wins He doesn't play for respect
زمزمه ی آهنگ
He deals the cards to find the answer The sacred geometry of chance The hidden law of probable outcome The numbers lead a dance
رقصهای نور در حد ... فوق العاده ابتدایی
I know that the spades are the swords of a soldier I know that the clubs are weapons of war I know that diamonds mean money for this art But that's not the shape of my heart
زمزمه هایی که برای خوندن این قسمت بلند تر شدن
و چه زود خاطره شدن...بعد از کنسرت کافه سنتی رفتن و البته ویگن گوش دادن...چه زود همه چی خاطره شد
سه سال گذشته و من هر بار که این آهنگهای کلد پلی و استینگ رو میشنوم یاد اون روز واقعا خاطره انگیز می افتم،روزی که آغاز گر خیلی از تجارب منو دوستام بود...هنوز هم 2 تا از آهنگهای ویگن بدجوری خاطرات اون روز رو برای من و فروغ زنده می کنن...و چه زود همه چی خاطره شد

Sunday, August 16, 2009

هجرانی

چه هنگام مي‌زيسته‌ام؟
کدام مجموعه‌ی پيوسته‌ی روزها و شبان را


من ــ
اگر اين آفتاب


هم آن مشعل ِ کال است


بي‌شبنم و بي‌شفق
که نخستين سحرگاه ِ جهان را آزموده است.

چه هنگام مي‌زيسته‌ام،
کدام باليدن و کاستن را


من
که آسمان ِ خودم چتر ِ سرم نيست؟ ــ

آسماني از فيروزه نيشابوربا رگه‌های سبز ِ شاخ‌ساران،
همچون فرياد ِ واژگون ِ جنگلي


در درياچه‌يي،
آزاد و رَها
همچون آينه‌يي


که تکثيرت مي‌کند.

بگذار


آفتاب ِ من


پيرهن‌ام باشد
و آسمان ِ من


آن کهنه‌کرباس ِ بي‌رنگ.

بگذاربر زمين ِ خود بايستم بر خاکي از بُراده‌ الماس و رعشه‌ی‌ درد.
بگذار سرزمين‌ام را


زير ِ پای خود احساس کنم
و صدای رويش ِ خود را بشنوم:
رُپ‌رُپه‌ی ِ طبل‌های خون را


در چيتگر
و نعره‌ی ببرهای عاشق را


در ديلمان

وگرنه چه هنگام مي‌زيسته‌ام؟کدام مجموعه‌ی پيوسته‌ی روزها و شبان را من؟
احمد شاملو
۱۳۵۶ -۱۵ اسفند

Friday, August 14, 2009

Emotinal winter

Speak to me
For I have seen
Your waning smile
Your scars concealed
So far from home, do you know you're not alone
Sleep tonight
Sweet summerlight
Scattered yesterdays, the past is far away
How fast time passed by
The transience of life
wasted moments won't return
we will never feel again
Beyond my dreams
Ever with me
You flash before my eyes, a final fading sigh
But the sun will (always) rise
And tears will dry
Of all that is to come, the dream has just begun
And time is speeding by
The transience of life
wasted moments won't return
And we will never feel again

Anathema

Sunday, August 9, 2009

...

از سر شب تا حالا این سومین باره که این دفتر لعنتی روز باز می کنم.دلتنگی ها... "هزار خورشید تابان" رو با یه بغض کشنده شروع کردم که مصیبت زندگی زنها تبدیل به اشکش کرد،اینکه من هم تکرار همون "مریم" هستم،با همون بد بختی های هم جنسام! که شاید فقط صورت این بدبختی ها با هم فرق می کنن! همه تکرار همیم.شقایق؟ آره بازهم تکرار...اینکه هر پسری ادامه ی پسر های قبلشه... بلاست کوشا یادته که:"عشق خیال باطلی است مبنی بر اینکه این زن با بقیه فرق دارد"؟ زن یا مرد! انسان یا شی،اصلا چه فرقی می کنه! همه چی عین همه،همه ی آدما عین همن،همه تکرار همن،من تکرار تو شقایق،تو تکرار روشنک و روشنک تکرار من و به قول تو فقط صورت قضایا با هم فرق می کنن،صورت این قضایای لعنتی که ول کنمون نیستن!... همه چی دوباره می چرخه.تا پلک به هم زدم،تا اومدم بفهمم زندگی یعنی چی یه سد دیگه دارن جلو پاهام می ذارن! یه کنکور لعنتی دیگه که هر چی شبه خوشی تو زندگی هست رو بیاد و مثل دفعه ی قبلش با خاک یکسان کنه، که دوباره با شروع شدنش همه ی اعضای خاندان ما شروع کنن به مردن و همه ی
بد بختی های دنیا درست مثل سه سال پیش خراب شن رو سرم و من به دنبال یه ذره تمرکز هی بدوام،هی بدوام و هی بدوام! باز هم تکرار اون عذاب وجدان های لعنتی که بعد از یه دور قدم زدن تو خیابونهای لعنتی این شهر خراب شده و همه ی آدمای مزخرفش بهم دست می داد. باز هم مرگ، با هم ذره ذره نابود شدن جگر گوشه هام، باز هم من و به قول شاملو "توان غمناک تحمل تنهایی،تنهایی،تنهایی،تنهایی عریان،انسان دشواری وظیفه است." می خوام برم خدایا،نه از این شهر خراب شده، نه از این مملکتی که سر تا پاشو گند پر کرده،نه حتی از این دنیای به قول خودت فانی... می خوام برم یه جایی که هیچ وجوبی وجود نداشته باشه که من مجبور به حرف زدن باهاش باشم...آره یه جایی که حتی خود تو هم نباشی...یه جایی که انقدر فکر کنم و فکر کنم و فکر کنم تا ذره ذره های مغزم متلاشی شن...تا اون موقع هیچ شم،نیست شم

Friday, August 7, 2009

...

زندگی خواب های گذشته است که تعبیر می شود.زندگی تاب خوردن خیال در روزها یی است که هرگز عمرمان به آن نمی رسد
پیکر فرهاد/عباس معروفی

Tuesday, August 4, 2009

برای خودم

انسان خودخواه ترین آفریده ی خداست،خیلی به این فکر کردم،اینکه تا چه حد کسایی رو که اطرافم بودن و هستن برای خودشون
می خواستم و می خوام...به این نتیجه رسیدن که منم آدمم و منم مثل بقیه ی آدما خود خواهم یه کم ناراحت کننده است.ناراحت کننده است
وقتی بفهمی قطره قطره اشکایی که برای نبودن دیگران ریختی به خاطر خودت بوده! ناراحت کننده است وقتی یادت میاد خودخواهی که
هر بار دستتو می ذاری رو یه تیکه سنگ دلت می خواد کسی که اون پایین خوابیده پاشه و دستاتو بگیره،چون فهمیدی که پیشت نیست
و الان خیلی وقته که نگاهتون به هم دوخته نشده...گاهی اوقات فکر می کنم همه ی کسایی که از پیشم رفتن زاییده ی ذهنم
بودن...! مامان بزرگ،عمو و حتی شوهر عمه ای که هفت روز از رفتنش می گذره،هر بار می رم خونه ی عمه و از جلوی اتاقش رد
می شم انگار هیچ وقت هیچکی اونجا نبوده و ما هیچ وقت نمی رفتیم تو اون اتاق امواج که به کسی عرض ادب کنیم! انگار روی اون
تخت رو همیشه یه ملافه پوشونده بود که یعنی کسی استفاده اش نمی کنه! چرا هر روزی که می گذره تصویری که ازشون دارم تو ذهنم
کمرنگ تر می شه،که انگار از اول یه "خاطره" بودن،خاطره ای که من با یاد آوریش بگم :چه تجربه ای! تجربه ی داشتن همشون
کنار "خودم"...نگاه کردن به چشماشون،گوش دادن به صداشون...ناراحت کننده است وقتی بفهمی زنده ها رو هم به خاطر خودت
دوستشون داری،اونایی که هستن و اونایی که اومدن و رفتن و تنهات گذاشتن و یه جایی زیر همین طاق آبی دارن زندگی می کنن بدون
اینکه بدونن هستی،نیستی... و الان... زندگی ادامه داره،مثل همیشه ! حتی بدون بودن کسایی که دوستشون داشتم و الان زیر خروار ها
خاکن یا اون آدمایی که الان کیلومتر ها با من و رویا هام فاصله دارن...زندگی ادامه داره حتی اگه تو برزخ بودن و نبودن باشم،حتی اگه
نفهمم چرا اومدن چرا رفتن...حتی اگه نتونم مطمئن باشم همشونو به خاطر "خودم" دوست داشتم یا به خاطر ...وجودشون.همه چی داره
!!طی میشه و تکرار به قیمت...زندگی