Sunday, August 16, 2009

هجرانی

چه هنگام مي‌زيسته‌ام؟
کدام مجموعه‌ی پيوسته‌ی روزها و شبان را


من ــ
اگر اين آفتاب


هم آن مشعل ِ کال است


بي‌شبنم و بي‌شفق
که نخستين سحرگاه ِ جهان را آزموده است.

چه هنگام مي‌زيسته‌ام،
کدام باليدن و کاستن را


من
که آسمان ِ خودم چتر ِ سرم نيست؟ ــ

آسماني از فيروزه نيشابوربا رگه‌های سبز ِ شاخ‌ساران،
همچون فرياد ِ واژگون ِ جنگلي


در درياچه‌يي،
آزاد و رَها
همچون آينه‌يي


که تکثيرت مي‌کند.

بگذار


آفتاب ِ من


پيرهن‌ام باشد
و آسمان ِ من


آن کهنه‌کرباس ِ بي‌رنگ.

بگذاربر زمين ِ خود بايستم بر خاکي از بُراده‌ الماس و رعشه‌ی‌ درد.
بگذار سرزمين‌ام را


زير ِ پای خود احساس کنم
و صدای رويش ِ خود را بشنوم:
رُپ‌رُپه‌ی ِ طبل‌های خون را


در چيتگر
و نعره‌ی ببرهای عاشق را


در ديلمان

وگرنه چه هنگام مي‌زيسته‌ام؟کدام مجموعه‌ی پيوسته‌ی روزها و شبان را من؟
احمد شاملو
۱۳۵۶ -۱۵ اسفند

No comments: